خواهرشوهرتم حق داره اونم بچه همین خانواده است و باید بیاد چند سال خونه پدرش زندگی کنه اما خواهشی که ازت دارم اینه که تو هیچ کدوم از حرفهات اسم منو نیار و بگو خودت اینجوری خواستی چون اگر پدرشوهرت بفهمه زندگی من بهم میریزه و کمک خواهرشوهرتم نمیکنه عروسم فقط خیره نگاهم کرد و هیچی نگفت حرفهامو که زدم از خونشون بیرون اومدم و به خونه خودم رفتم استرس تمام وجودمو گرفت خیلی پشیمون بودم و هیچ راهی نداشتم که اوضاع رو درست کنم از طرفی میگفتم به عروسم بگم حرفی نزنه چون اگر بگه من بهش گفتم شر بزرگی به پا میشه و از طرفی میگفتم هیچ کاری نکنم تا اید پسرم راضی شد و از خونه ما رفتن سه چهار روزی گذشت که یه شب پسرم شوهرمو صدا کرد و شروع کردن به پچ پچ کردن اولش کمی نگران شدم اما بعد با دیدن چهره شوهرم خیالم راحت شد عروسم حرفی نزده شوهرم رو به پسرمون گفت بلند بگو بابا ببینم چی شده من که از حرفهات سر در نیاوردم مامانتم که خودیه راحت باش پسرم اروم گفت بابا ما یه مقدار پول داریم طلاهای زنمم می فروشم یه وامم می گیرم یه خونه کوچیک اینجا پیدا کردم میخوام برم اونو بخرم که انشالله با به دنیا اومدن بچه اروم اروم مستقل بشیم اینجوری بهتره شوهرم عصبانی اومد سمتم و گفت این کارو تو کردی ترسیده گفتم چیکار کردم؟ چی میگی؟ گفت تو به اینا گفتی از اینجا بلند شن اینجارو بدی به دامادمون اره؟ خودم رو متعجب نشون دادم و گفتم وا به من چه خودشون دارن میگن میخوایم بریم به من چه کپی حرام