۱ من بیست و دو ساله م هست و دانشجو بودم که توی دانشگاه با شوهرم اشنا شدم یک سال دوست بودیم و خیلی پسر خوبی بود ازش خوشم میومد و بهم‌ گفت میخوام بیام خواستگاریت، شهرام پدرش فوت شده بود و با مادرش زندگی میکرد ارث خوبی بهش رسیده بود و وضع مالی خوبی داشتن، میگفت من تنها فرزند مامانمم و روی هر کی دست بذارم بهم نه نمیگه میگفت مامانم همه کسش منم و تنها چیزی که ازت میخوام بعد ازدواج با مامانم توی ی ساختمون زندگی کنیم چون مادرم از تنهایی میمیره و طاقت دوری منو نداره منم که دیدم شهرام موقعیت خوبی داره و ازش خوشم میاد هم اینکه کامل میشناسمش قبول کردم قرار شد با مادرش صحبت کنه و بعد از اعلام رضایتش شماره مادرمو ازم بگیره ❌کپی حرام ⛔️