شما را نمیدانم
ولی من جای احساساتم دارد عوض میشود..
تمام دیشب نگرانی و دلواپسی قلبم را چنگ میزد. نگران اینکه سید کجاست؟ سرما اذیتش نکند.. نکند زخم و خونریزی و تنهایی.. نکند سوختگی و نیمه جانی... نکند باران و گل... نکند..
درست مثل دلشوره های مادر برای پاره تنش..
در دلم غوغا بود..
تا صبح..
خبر را که شنیدم، زمان متوقف شد، قلبم بی حرکت شد، زبانم قفل شد، وجودم فرو ریخت، و بند بند تنم آه شد..
طول کشید تا به خودم بیایم..
ولی..
دارم به خودم میآیم..
دیگر نگران نیستم. غمگین هم نه. دلتنگ چرا؛ ولی افسرده نه؛
خوشنودم از مزد عظیمی که به سید دادهاند..
راضیام به آنچه در انتظار ایران سربلندیست که اندکی خوابآلوده شده بود و حالا شهادت سید بیدارش میکند..
و سرشار از شوق و حرکتم. انگار خون تازه و داغی در تک تک مویرگهایم دارد میدود. میخواهم بیشتر از قبل بایستم، بدوم، بیوقفه جهاد کنم تا ...
امید است دیگر..
مگر نه آقا برای سردار دلها فرمود:
شهادت پاداش تلاشهای بیوقفه او در این سالیان بود؟..
و مگرنه باز دیدیم پاداش تلاشهای بی وقفهی سربازی دیگر را؟..
پس چرا من بیوقفه تلاش نکنم در راه خدا و خلق؟
حس میکنم زندهتر شدهام!
تمام وجودم شوق جهاد بیوقفه است!
جهاد که زن و مرد ندارد..
شهادت هم..
شما را نمیدانم
ولی من جای احساساتم دارد عوض میشود..
م.سادات نوری
کانال مربی نوجوان🌱
https://eitaa.com/Morabbinojavan