#مدافع_عشق
#قسمت16
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
🌹قـسـمـت شـــانــزدهــم
(بــخــش دوم)
فاطمه هیجان زده اشاره می ڪند:
_ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم.
می خندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت راکنار دستم می گذاری...
_ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه!
فاطمه اخم میکند:
_ عه داداش!...بگیردست ریحانو...
_ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره...
_ وا!...خب عاخه...
دستت را بسرعت دوباره می گیرم و وسط حرف فاطمه می پرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪه:
_ آفرین بشما زن داداش...
نگاهت می کنم.چهره ات درهم رفته.خوب می دانم که نمی خواستـےمدت طولانـےدستم رابگیری...
هردومی دانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت به دور است.
امامن تنهایڪ چیزرامرور میڪنم.آن هم اینڪه توقراراست 3ماه همسرمن باشـے!اینڪه 90روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم.
اینک عاشقی کنم تورا!!
اینڪه خودم را در آغوشت جاکنم.
باید هرلحظه توباشـےوتو!
فاطمه سادات عڪس راکه می گیردباشیطنت می گوید:یڪم مهربون تربشینید!
ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪت می شوم..شانه به شانه,
نگاهت می ڪنم.چشمهایت رامی بندی ونفست راباصدا بیرون می دهـے.
دردل می خندم ازنقشه هایـے کہ برایت ڪشیده ام.برای توڪه نه! برای قلبت
درگوشَت آرام می گویم:
_مهربون باش عزیزم!...
یکبار دیگرنفست رابیرون می دهـے.
عصبی هستے.این راباتمام وجود احساس می ڪنم.اما باید ادامه دهم.
دوباره می گویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!
این راکه می گویم یکدفعه ازجا بلند می شوی ،عرق پیشانی ات راپاک میکنی وبه فاطمه می گویـے:
_ نمی خوای ازعروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
ازمن دور می شوی وکنارپدرم می روی!!
فرارکردی مثل روز اول!
اما تاس این بازی راخودت چرخانده ای!
برای پشیمانـے دیر است...
🌴📚🌼📚🌴
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید.😊🌺