🎬: جلو رفتم ، دستان علی بعداز مدتها دوری ،دستانم را دربرگرفت . نا خودآگاه خم شدم و روی زمین زانو زدم با اشک چشم بر دستان علی، بوسه زدم و علی هم سر مرا به آغوش کشید وغرق بوسه کرد و با زبان عبری گفت:توکجا و اینجا کجا...فرشته ی نجات من....به بوی پیراهن یوسفت اینجا کشیده شده ای؟ با این حرفش عقده ی دلم ترکید وگفتم:به من گفتند یوسفم پرکشیده وبه آسمان رفته اما ، گفتند افلاکی شدی ، تو را چه با خاکیان عزیزدلم ؟ ولی به خدا قسم که من هرگز باور نداشتم ،باورم نشد که تورفته ای که اگر واقعا رفته بودی ،سلما هم میمرد.....و کمی آهسته تر که فقط خودمان بشنویم ادامه دادم: علی....انور....عباس وزینب را دزدید.... نمیدانستم به کجا بروم و چگونه خودم را به اسراییل برسانم...آمدن به اینجا تنها فکری بود که به مغزم خطور کرده بود. علی درحالیکه دستم را میگرفت وبر صندلی مینشاندم وبرافروخته از خبری که شنیده بود گفت:واااای...زینب...عباس... خدای من چه بر سر شما آمده؟! دارد ... 🖊به قلم……ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧