- شما هنوزم ناموس اون خدا بیامرزی
قلبم مچاله می شود انگار.
او رفته و من هنوز از جای خالی اش چشم برنمی دارم.
واقعیت را نمی شد کتمان کرد.
حتی اگر بر زبان نمی آمد.
دنیای من با آدم های این خانه به قدر روزها و شاید ماه ها تفاوت داشت ولی انگار به واسطه ی همان نسبت نه خیلی دور جزوی از خودشان به حساب می آمدم.
صدای بسته شدن در می آید.
از خواب می پَرم و پشت هم پلک می زنم.
آفتاب نزده و هوا نیمه تاریک است.
از لای در سرک می کشم.
- بیدارت کردم؟
نگاهش می کنم.
- س.. سلام. شما نه، صدای در اومد. شایدم خواب دیدم
علیک می گوید و آستین پیراهنش را پایین می کشد.
- حواسش نبوده واِلا مراعات می کرد. سید و می گم. آخه بیشتر وقتا می ره نماز جماعت
آهانی زیر لب می گویم.
برمی گردم به اتاقم و دراز می کشم.
تصویر صورت گُر گرفته ی حاج صادق پشت چشمان بسته ام ظاهر می شود.
#پارت_54
نام رمان :
#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz