- شما هنوزم ناموس اون خدا بیامرزی قلبم مچاله می شود انگار. او رفته و من هنوز از جای خالی اش چشم برنمی دارم. واقعیت را نمی شد کتمان کرد. حتی اگر بر زبان نمی آمد. دنیای من با آدم های این خانه به قدر روزها و شاید ماه ها تفاوت داشت ولی انگار به واسطه ی همان نسبت نه خیلی دور جزوی از خودشان به حساب می آمدم. صدای بسته شدن در می آید. از خواب می پَرم و پشت هم پلک می زنم. آفتاب نزده و هوا نیمه تاریک است. از لای در سرک می کشم. - بیدارت کردم؟ نگاهش می کنم. - س.. سلام. شما نه، صدای در اومد. شایدم خواب دیدم علیک می گوید و آستین پیراهنش را پایین می کشد. - حواسش نبوده واِلا مراعات می کرد. سید و می گم. آخه بیشتر وقتا می ره نماز جماعت آهانی زیر لب می گویم. برمی گردم به اتاقم و دراز می کشم. تصویر صورت گُر گرفته ی حاج صادق پشت چشمان بسته ام ظاهر می شود. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz