دستم آرام آرام روی شکمم می خزد.
انگار تکان می خورد.
یادگار حامد است که می گوید من هستم.
و تو من را عجیب می خواهی.
حتی اگر دردسر باشم!
لعنت به من.
لعنت به من که فکر نابودی اش را در سر می پروراندم.
دلم اما ساز دیگر می زد.
و من چه خوش رقصی می کردم برای تکه ای از وجود خودم که در من نفس می کشید.
زری خانم تقه به در می زند.
- بیداری مریم جان؟
صورت خیسم را پاک می کنم.
- بفرمایید حاج خانم.. بیدارم
دستگیره در را پایین می کشد.
سینی غذا آورده و من باز خجالت می کشم.
به سختی نیم خیز می شوم.
حالم از خودم بهم می خورد.
- صبر کن.. الان کمکت می کنم
سینی را روی میز می گذارد.
- زحمت نکشین خودم می شینم
چانه بالا می اندازد.
#پارت_163
نام رمان :
#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz