دستم آرام آرام روی شکمم می خزد. انگار تکان می خورد. یادگار حامد است که می گوید من هستم. و تو من را عجیب می خواهی. حتی اگر دردسر باشم! لعنت به من. لعنت به من که فکر نابودی اش را در سر می پروراندم. دلم اما ساز دیگر می زد. و من چه خوش رقصی می کردم برای تکه ای از وجود خودم که در من نفس می کشید. زری خانم تقه به در می زند. - بیداری مریم جان؟ صورت خیسم را پاک می کنم. - بفرمایید حاج خانم.. بیدارم دستگیره در را پایین می کشد. سینی غذا آورده و من باز خجالت می کشم. به سختی نیم خیز می شوم. حالم از خودم بهم می خورد. - صبر کن.. الان کمکت می کنم سینی را روی میز می گذارد. - زحمت نکشین خودم می شینم چانه بالا می اندازد. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz