- زحمت نیست مادر.. ضعف داری هنوز، آب ماهیچه رو غلیظ کردم واست یه ذره جون بگیری
تکیه به بالشت می دهم و دستش را می گیرم.
نگاهم می کند.
- می خوام.. باهاتون صحبت کنم
اشاره می زند.
- غذاتو بخور حرفم می زنیم
- شما ازم دلخورین.. نه؟
با یک " نه" ساده جواب می دهد.
باور می کنم.
این زن هرگز دروغ نمی گوید.
حتی به مصلحت.
چند قاشق می خورم.
فقط همین از گلوی چفت شده ام پایین می رود.
- راحتی.. می خوای دراز بکشی؟
- می خوام همه چی رو براتون تعریف کنم. می دونم اشتباه کردم نگفتم. الانم بگید برو، می رم
بامزه اخم می کند.
اصلاً انگار جدی بودن به این زن نمی آید.
- من گفتم بری!؟ حرف چرا دهن من می ذاری دخترم!
- نه خب نگفتین ولی..
حرفم را قطع می کند.
- پس چرا فکر کردی می گم برو! بعدشم تو هنوز چیزی نگفتی.. گفتی!؟
#پارت_164
نام رمان :
#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz