- زحمت نیست مادر.. ضعف داری هنوز، آب ماهیچه رو غلیظ کردم واست یه ذره جون بگیری تکیه به بالشت می دهم و دستش را می گیرم. نگاهم می کند. - می خوام.. باهاتون صحبت کنم اشاره می زند. - غذاتو بخور حرفم می زنیم - شما ازم دلخورین.. نه؟ با یک " نه" ساده جواب می دهد. باور می کنم. این زن هرگز دروغ نمی گوید. حتی به مصلحت. چند قاشق می خورم. فقط همین از گلوی چفت شده ام پایین می رود. - راحتی.. می خوای دراز بکشی؟ - می خوام همه چی رو براتون تعریف کنم. می دونم اشتباه کردم نگفتم. الانم بگید برو، می رم بامزه اخم می کند. اصلاً انگار جدی بودن به این زن نمی آید. - من گفتم بری!؟ حرف چرا دهن من می ذاری دخترم! - نه خب نگفتین ولی.. حرفم را قطع می کند. - پس چرا فکر کردی می گم برو! بعدشم تو هنوز چیزی نگفتی.. گفتی!؟ نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz