با خودم می گویم هر چه دارم از دعای خیر مادر است.
همین من را بس می کند.
پشت میز آشپزخانه می نشینم و چند لقمه غذا می خورم.
مادرم پیش مریم است.
تنهایش نمی گذارد.
روح بلندش را تحسین می کنم.
من اما دغدغه ام کم نمی شود.
حتی دلش نمی آید دخترک را شب تنها بگذارد.
- پیشش بخوابم خاطرم جمعِ.. می ترسم یه وقت نصف شب طوریش شه خدای نکرده
سر تکان می دهم و باشه ای می پرانم.
به حیاط می روم و روی تخت چوبی می نشینم.
سیگار آتش می زنم و نمی دانم چرا ذهنم گذشته را شخم می زند.
لعنت به زرین و دیدن دوباره اش.
چادرش را محکم چسبیده و نگاه خیره اش در چشمانم نشسته انگار.
- نمی خوای به مامانت اینا بگی؟ می دونی.. آخه دخترا مثل پسرا نیستن.. هر روز یکی زنگ می زنه خونه مون اجازه می خواد واسه..
- وقتی من و شما همو می خوایم ده نفر زنگ بزنه فرقی داره واست؟
پشت چشم نازک می کرد لعنتی.
#پارت_181
نام رمان :به توعاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz