- بذار یه چیزی بهت بگم حاجی قلابی.. حالم داره ازت بهم می خوره.. از خودت.. از حرفای مزخرفت.. از خودم که چرا نمی زنم تو دهنت.. تو دهن بی شرفی مثل تو که حتی از خدا نمی ترسه
بازوی حاجی را می گیرم و محکم عقب می کشم.
- بسه حاجی.. بسه، تمومش کن
طلبکار نگاهم می کند.
کم مانده جای فک و دهانش را عوض کنم.
- چته آ سید! فکر کردی دروغ می گم؟ نه به ولله.. مونده شما این مار افعی رو اندازه من بشناسی.. خیالت اینم مثل من و تو ظاهر باطنش عینِ همه
چانه بالا می اندازد.
- نچ.. نیست پسر جان.. گولت زده
سر جلو می برم.
پوزخند می زنم.
- ظاهر و باطن شما رو شک دارم حاجی.. غیرِ اینه؟
انگار حرفم را نشنیده که باز حرف خودش را می زند.
- نگفتم.. نگفتم خامت کرده
اشاره به در می زنم.
- بسلامت حاجی
ابروهایش بالا می پرد.
کم نمی آورد ولی..
#پارت_209
نام رمان :به توعاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz