#رمان_عشق_پاک
#پارت92
خاله به حسن آقا اشاره کرد که حرفشو بزنه
حسن آقا هم گفت
_ راستیتش خب ما گفتیم بچه ها زودتر برن سر خونه زندگیشون اینجوری بهتره گفتیم به شما هم بگیم در جریان باشید نظرتون چیه؟
_والا فکر خیلی خوبی کردید مثلا تا چندوقت دیگه؟
_خود بچه ها که گفتن کمتر از سه ماه دیگه باشه
همه زدن زیر خنده و بابا گفت
_باشه مشکلی نیست ولی خب حداقل یک ماه برای جهیزیه وقت میخوایم ما!
_اشکال نداره محسن هم که تا یک ماه فعلا مأموریته عروسی رو میندازیم دوماه دیگه بعد از اومدن اقا محسن طبقه بالا هم نصفه ساخته شده فقط یکم تعمیر داره که اونم این چندوقت درستش میکنیم خوبه حسین اقا؟
_باشه مشکلی نیست انشاالله که مبارکه
محسن نگاهی بهم کرد و لبخند قشنگی زد
خیلی خوشحالم که کمتر از سه ماه دیگه قراره بریم سر خونه خودمون!
فاطمه کنارم نشسته بود آروم کنار گوشم گفت
_خوب داری تو چندماه همه چیزو جمع میکنیا!
بعدم زد زیر خنده
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_توام یاد بگیر!
_مگه یاد گرفتنیه؟!
دوباره اون روی شوخی کردنش گل کرده
خاله و مامان رفتن تا سفره رو بچینن رفتم کمکشون سفره رو پهن کردیم و بعد از تموم شدن هم با کمک محسن و فاطمه و بقیه جمع کردیم
_خاله نشور ظرف ها رو من میشورم
_نه عزیزم بروبشین خودم هستم
به زور خاله رفت و با فاطمه مشغول شستن ظرف ها شدیم بعد از تموم شدن کارها و دورهمی بابا بخاطر کارش بلند شد و خداحافظی کردیم و رفتیم خونه!
روی تختم دراز کشیده بودم که صدای پیامک گوشیم اومد
پیام از محسن! :)))
_سلام عزیز دلم خواب که نبودی؟
فردا آماده باش صبح میام دنبالت تا بریم کابینت برای خونه سفارش بدیم؛)
با ذوق همون لحظه جوابشو دادم.
خیلی خوشحالم از اینکه همه چیز انقدر سریع داره پیش میره....