#رمان_عشق_پاک
#پارت2
اونشب فاطمه کلی گریه و التماس کرد اما بابا نزاشت که بره و فاطمه هم قهر کرد و پایین نیومد بعد از شستن ظرف ها رفتم به اتاقمون
فاطمه گوشه ای کز کرده بود و چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_ها دلت خنک شد؟
واه این چیکار من داره الکی میپره به من
بهش گفتم
_به منچه که میپری بهم مگه من گفتم نرو
_نخیر تو نگفتی نرو اما رفتی پایین فضولی کردی و گفتی که من ارایش کردم که بابا نزاشت برم
از تعجب چشمام گرد شد
_واه به من چه ربطی داره که بگم تو ارایش کردی یا نکردی به خودت مربوطه هر کار غلطی هم میکنی به من مربوط نیست که برم به بابا بگم الکی هم قضاوت نکن
_باشه تو خوبی و همه کارات درسته اصلا دوست دارم ارایش کنم به تو چه که کارم غلطه اصلا خوب میکنم دختر باید قشنگ باشه نه اینکه مثل تو روسریمو تا چشمام بکشم جلو و چادرمو سفت بگیرم که باد نبره
رومو از اینه گرفتم برگشتم سمتش
_حق نداری منو مسخره کنی کار اشتباه میکنی خودتو با این حرفا توجیه نکن معلوم نیست با کیا گشتی اینطوری شدی اگه من چادرمو سفت میگیرم توام میگیری فرق من با تو چیه که اینطوری میگی
_فرق من اینه که من به اجبار سرم میکنم که اگه بابا جایی باهام نمی امد یه لحظه هم سرم نمیکردم
خیلی از حرفش دلم گرفت متاسف براش سری تکون دادم و رفتم روی تخت خودمو مشغول کتاب خوندن شدم نفهمیدم کی خوابم برده بود روی کتابام
چشمامو بهم زدم تا بتونم ببینم ساعت چنده همه جا تاریک بود و فاطمه هم غرق خواب
بالاخره چشمام دید ساعت سه نصفه شبه
پاشدم کتابامو جمع کردم رفتم وضو گرفتم و مشغول خوندن نماز شب شدم بعد از تموم شدن نمازم رفتم به سجده و با خدا حرف زدم
خیلی دلم از کارا فاطمه گرفته بود اشکام دونه دونه امدن پایین واقعا اگه فاطمه اینطور پیش بره و بابا بفهمه خیلی از دستش ناراحت میشه خدایا خودت کاری کن فاطمه همون فاطمه خودمون بشه همونی که نمازاش همه اول وقت بودن نه الان که حتی نمازم نمیخونه خدا فقط برش گردون
داشتم برای فاطمه دعا میکردم که یه لحظه یاد محسن پسر خالم افتادم محسن خیلی پسر خوبیه از بچه گی باهم بزرگ شدیم اون تقریبا هفت سال از من بزرگتره از همون بچه گی یه علاقه خاصی بهش داشتم
خیلی آقاس انقد که به هیچ نامحرمی نگاه نمیکنه و خیلی سر به زیره جدیدا هم طبق گفته های خاله و مامان توی سپاه استخدام شده خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شدم
کاش اون حسی که من به اون دارم اونم به من داشت که بعید میدونم داشته باشه
اگه داشت حداقل نیم نگاهی بهم مینداخت البته دارم چرت میگم حالا من خودم خیلی نگاش میکنم که توقع دارم؟؟
خدایا کااش یه روزی بشه بفهمم که اونم بهم علاقه داره خدایا خودت درست کن همه چیو
مشغول دعا کردن بودم که صدای اذان بلند شد سر از سجده برداشتم درسته که فاطمه نماز خون نیست اما منم نباید بی تفاوت باشم
رفتم سمتش و تکونش دادم شاید فرجی بشه و بلند شد
_فاطمه فاطمه جانم پاشو نمازت قضا میشه ها
فاطمه گفت
_هااان چی میگی نصف شبی نماز چیه برو ولم کن همون تو میخونی بسه التماس دعا
لحن التماس دعا گفتنش محکم بود و مسخرم کرد دلم شکست اما فقط دعاش کردم
نمازمو خوندم و رفتم تا یک ساعت بخوابم فردا خونه آقا جون دعوتیم ناهار باید صبح پاشم مانتویی که دیگه اخراشمو بدوزم و فردا بپوشمش
تو فکر و خیال محسن بودم که خوابم برد...