#رمان_عشق_پاک
#پارت12
بعد از کلاس بابا اومد دنبالم و باهم رفتیم خونه توی راه گفت
_ امروز مهمون داریم برو خونه کمک مامان کن
لبخندی زدم و گفتم
_اخ جون مهمونمون کیه؟؟؟
_خاله مریمت
_چه عجب خاله مریم خونه ما؟؟
_اره خودش زنگ زد به مامان گفت امروز میام خونتون
_اها
بقیه راه با سکوت گذشت پیاده شدم و رفتم سمت خونه
_سلااااام کسی خونه نیست؟
_سلام عزیزم توی اشپزخونم بیا ناهارتو بخور
_چشم الان میام
رفتم بالا فاطمه خواب بود چقدر هم میخوابه بلند گفتم
_سلاااام یکم بیشتر بخواب
_سلام و.... حرف نزن میخوام بخوابم
_باشه بخواب هیچوقتم اعصاب نداره
چادرمو در اوردم و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین
_به به مامان چی پختی؟
_قرمه سبزی پختم عزیزم
_به به دست شما درد نکنه...
نشستم و مشغول خوردن شدم
_راستی مامان بابا گفت خاله میاد خونمون؟
_اره عزیزم یه ساعت دیگه میاد غذاتو بخور بیا کمکم میوه ها رو بشور
_چشم
غذامو خوردم و رفتم کمک مامان تموم لباسام خیس شده بود رفتم که عوض کنم الان خاله میاد از اشپزخونه بیرون اومدم که فاطمه داشت میومد پایین
_چقدر کم خوابیدی؟
_دوست داشتم برو حوصله بحث ندارم
زدم زیر خنده و گفتم
_خب مگه چی گفتم دیشب تاحالا کم خوابیدی یه دو ساعت دیگه وقت داشتی
_برو بابا
رفتم سمت اتاق و لباسامو عوض کردم و نشستم کمی کتاب بخونم تا خاله بیاد...
خیلی عجیبه که خاله خودش زنگ زده و گفته میاد یعنی چیکار داره؟؟....