بعد از کلاس بابا اومد دنبالم و باهم رفتیم خونه توی راه گفت _ امروز مهمون داریم برو خونه کمک مامان کن لبخندی زدم و گفتم _اخ جون مهمونمون کیه؟؟؟ _خاله مریمت _چه عجب خاله مریم خونه ما؟؟ _اره خودش زنگ زد به مامان گفت امروز میام خونتون _اها بقیه راه با سکوت گذشت پیاده شدم و رفتم سمت خونه _سلااااام کسی خونه نیست؟ _سلام عزیزم توی اشپزخونم بیا ناهارتو بخور _چشم الان میام رفتم بالا فاطمه خواب بود چقدر هم میخوابه بلند گفتم _سلاااام یکم بیشتر بخواب _سلام و.... حرف نزن میخوام بخوابم _باشه بخواب هیچوقتم اعصاب نداره چادرمو در اوردم و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین _به به مامان چی پختی؟ _قرمه سبزی پختم عزیزم _به به دست شما درد نکنه... نشستم و مشغول خوردن شدم _راستی مامان بابا گفت خاله میاد خونمون؟ _اره عزیزم یه ساعت دیگه میاد غذاتو بخور بیا کمکم میوه ها رو بشور _چشم غذامو خوردم و رفتم کمک مامان تموم لباسام خیس شده بود رفتم که عوض کنم الان خاله میاد از اشپزخونه بیرون اومدم که فاطمه داشت میومد پایین _چقدر کم خوابیدی؟ _دوست داشتم برو حوصله بحث ندارم زدم زیر خنده و گفتم _خب مگه چی گفتم دیشب تاحالا کم خوابیدی یه دو ساعت دیگه وقت داشتی _برو بابا رفتم سمت اتاق و لباسامو عوض کردم و نشستم کمی کتاب بخونم تا خاله بیاد... خیلی عجیبه که خاله خودش زنگ زده و گفته میاد یعنی چیکار داره؟؟....