#رمان_عشق_پاک
#پارت48
بعد از کلی حرف های متفرقه بابا بالاخره گفت
_خب بهتره بریم سر اصل مطلب چ تکلیف این دوتا جوون رو روشن کنیم!
_بله حسین آقا با اجازتون امشب اومدیم تاریخ عقد و مشخص کنیم!
_بفرمایید!
_اگه اجازه بدید تاریخ عقدو ما انتخاب کردیم برای پس فردا البته میدونم شاید الان بگید چقدر عجله دارن اما آقا محسن چهار روز دیگه میرن مأموریت انشاالله برای همین میگیم که زودتر بشه!
_والا چی بگم حسن اقا تاریخ عقد خوبه مشکلی نداریم البته اگه خود حسنا خانمم راضی باشن!
نظرت چیه بابا؟!
اخه حالا من چی بگم توی این جمع مخصوصا الان که از هر موقع بیشتر به محسن نزدیکم!
_نمیدونم هرچی خودتون صلاح میدونید!
_خب مبارکه محسن جان بابا پاشو شیرینیو پخش کن!
محسن با لبخند عمیقی بلند شد و شیرینی رو جلوی بابا و حسن اقا گرفت بعدش اومد سراغ من از اینکه بین مامان و خاله اول آورد جلوی من خندم گرفت
_بفرمایید!
_ممنون
شیرینی و برداشتم و رفت به بقیه تعارف کرد و اومد نزدیک تر از قبل نشست جوری که اگه با خط کش اندازه گیری میکردی کلا پنج سانت فاصله داشتیم انگار با تعیین عقد محسن حس کرد دیگه همه چی تمومه!
_خب حسین اقا اجازه میدید بچه ها یکم دیگه باهم حرفاشونو بزنن!
_بله حتما
بلند شدم و به سمت بالا رفتم و محسن هم پشت سر من اومد!