آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت50 _حسنا جان مامان بیاید پایین! _خب اقا محسن بریم؟! _اره بریم فقط یه لحظه من ش
_خب زهرا جون خواهر اگه اجازه بدید امشب انگشتر نشونو دست حسنا خانمم بکنم! _بفرمایید مبارک باشه خاله سمتم اومد و توی جا انگشتری زیبایی گذاشته بود جلو اومد و انگشترو دستم کرد بعد از اینکه رفت توی انگشتم همه صلوات فرستادن مامان و خاله بوسم کردن و تبریک گفتن _ببینم انگشترتو اجی! انگشترمو طرف فاطمه گرفتم _وای خیلی قشنگه مبارکت باشه عزیزم! _ممنون عزیز دلم انشاالله روزی خودت! هم همه ای به پا شد هرکی داشت در مورد یه چیزی صحبت میکرد فقط من و محسن ساکت بودیم و با لبخند بقیه رو نگاه میکردیم که محسن این سکوتو شکست _مبارکتون باشه _ممنون حسن اقا ایستاد و گفت _خب دیگه بیشتر از این زحمت نمیدیم دستتون درد نکنه مبارک باشه خاله هم کنار حسن اقا ایستاد _حسین اقا اگه میشه فردا بیایم حسنا خانمو ببریم خرید عقد چون دیگه وقت نداریم همین فردا فقط وقته! _بفرمایید اشکالی نداره خاله رو به من کرد و گفت _پس عزیز دلم فردا ساعت شش صبح اماده باش از ساعتی که خاله گفت مغزم سوت کشید اخه شش صبح که خیلی زوده