#رمان_عشق_پاک
#پارت51
_خب زهرا جون خواهر اگه اجازه بدید امشب انگشتر نشونو دست حسنا خانمم بکنم!
_بفرمایید مبارک باشه
خاله سمتم اومد و توی جا انگشتری زیبایی گذاشته بود جلو اومد و انگشترو دستم کرد بعد از اینکه رفت توی انگشتم همه صلوات فرستادن
مامان و خاله بوسم کردن و تبریک گفتن
_ببینم انگشترتو اجی!
انگشترمو طرف فاطمه گرفتم
_وای خیلی قشنگه مبارکت باشه عزیزم!
_ممنون عزیز دلم انشاالله روزی خودت!
هم همه ای به پا شد هرکی داشت در مورد یه چیزی صحبت میکرد فقط من و محسن ساکت بودیم و با لبخند بقیه رو نگاه میکردیم
که محسن این سکوتو شکست
_مبارکتون باشه
_ممنون
حسن اقا ایستاد و گفت
_خب دیگه بیشتر از این زحمت نمیدیم دستتون درد نکنه مبارک باشه
خاله هم کنار حسن اقا ایستاد
_حسین اقا اگه میشه فردا بیایم حسنا خانمو ببریم خرید عقد چون دیگه وقت نداریم همین فردا فقط وقته!
_بفرمایید اشکالی نداره
خاله رو به من کرد و گفت
_پس عزیز دلم فردا ساعت شش صبح اماده باش
از ساعتی که خاله گفت مغزم سوت کشید اخه شش صبح که خیلی زوده