💜💜💠💠💜💜💠💠💜💜💠💠💜💜
🍀داستانک🍀
☘مردی در پیاده رو،☘
روی پل رودخانه شرقی در نیویورک
با ذهنی بسیار مغشوش
قدم می زد.
در واقع بیش ازاین ها آشفته بود
خیال خودکشی داشت
در نظر داشت از حفاظ پل بالا برود و خود را در آب بیاندازد.
زندگی به نظرش خالی و پوچ و بی معنا می رسید.
احساس می کرد که نویسندگی
که ده ها سال زندگیش را وقف آن کرده بود کاری است پوچ و بی ارزش.
در زندگی اش واقعا چه کرده بود؟
همان طور که ایستاده بود و به تاریکی و چرخش آب خیره شده بود و می کوشید شهامتش را جمع کند و کار را به پایان برساند،
صدایی هیجان زده فکرش را ازهم گسیخت.
زنی جوان گفت:
ببخشید متاسفم که مزاحم خلوتتان شدم شما "کریستوفر آنتونی" نویسنده نیستید؟
مرد با بی تفاوتی به تصدیق سر تکان داد.
زن ادامه داد:
امیدوارم اشکالی نداشته باشد که حضورتان آمدم
فقط می خواستم بگویم کتاب های شما چه تحولی در زندگی من پدید آورده است!
کمکم کردند تا به مدارج بالایی برسم،
فقط می خواستم از شما تشکر کنم.
آنتونی گفت:
نه عزیز من،
این من هستم که باید از شما تشکر کنم.
و چرخید و پشت به رود کرد و به سوی خانه اش حرکت کرد...
نیکوکاری گاه هزینه زیادی ندارد،
اثر یک کلام ساده، زیبا و یک تعریف یاتشویق می تواند تاثیر بسیار زیادی داشته باشد.گاه حتی می تواند ناجی یک زندگی باشد.
https://eitaa.com/Omidezendegi🌹
💜💜💠💠💜💜💠💠💜💜💠💠💜💜