و روز های بدونِ تو را؛
چگونه سر کنم وقتی که تو برای من خاطراتی ابدی ساختی؟
تو قلبِ من بودی و حالا من بدونِ قلبم زنده میمانم؟
آن زمانی که دستان کوچکم را در دستانِ گرم تو گذاشتم فکر نمیکردم روزی دستانم را که حالا کمی بزرگ شده اند بر روی سنگ سرد تو بگذارم
عزیزِ قلبم بیا و بگو که این بار هم مثل همیشه سر به سرم گذاشتی و برمیگردی؛
برایت از چه بگویم؟ از اینکه شیرینیِ زندگی ام تو بودهای حالا حلوای شیرین سر مزارت تلخ ترین عکس قاب چشمانم است...
کاش بودی در کنارم، شانه به شانه؛
تا هر موقع که بچه ها گفتن پدر بزرگ کلی حرف برای گفتن داشته باشم نه آنکه بغض بی امان گلویم را چنگ زند.
همه جا هر نفس درکنار تو و حالا بی من به کجا رفته ای؟ دلت آمد پدر بزرگ؟
گرمای کرسی خانه تان را بگو؛ بدون شما برایم سرد ترین است.
دیگر بوی غذا های مامان جون بی شما در خانه نمیپیچد...
اینجا فقط بوی حلوا میآید...
حلوای تلخی که بازم مرا یادت میاندازد. .
و لحد برای تو سنگین است. . بیا و برگرد. . .
این بار هم صدایت میزنم. . .اما، اما قبلش جانِ نوه سوگولیات جوابم را بده...
چهل روز گذشت برگرد؛💔
برگرد جانِ من؛برگرد جانِ من؛ برگرد جانِ من...#دلــي