❞̶͟͞انـسـ بــا قلم❝
#داستانک🌱 #برگ_اول🍃 ✍ #دخترِجهاد با یک بسم الله،از پله های سمت راست سن بالارفتم. ازخود حضرت مادر
🌱 🍃 ✍ با شنیدن نامم با تعجب به عقب برگشتم. یک دخترک تقریباً هم سن و سال خودم را دیدم که چهره ی کاملا غربی داشت. چشمان آبی، پوست سفید و موهای بلوند و یک شال مشکی که آزادانه روی موهای لخت و زیبایشانداخته شده بود معلوم بود ایرانی نیست. با لبخند بهش گفتم: - جانم! کاری داشتین؟ با لهجه ی قشنگ و با نمکی که داشت به سختی به زبان فارسی گفت: -چند تا سوال ازت داشتم مروارید درون صدف. خنده ای از این که حرف خودم را به خودم نسبت داده بود،کردم و با خوشرویی قبول کردم و باهم به سمت یک رستوران رفتیم تا به رسم میهمان نوازی اورا به یک ناهار ایرانی دعوت کنم. ✨🌱✨🌱 بعد از خوردن ناهار به سوال‌های گلوریا گوش کردم و تا جایی که به مقاله ام مربوط می‌شد و راجبش اطلاعات داشتم،پاسخش را دادم. سوال‌هایی که دامنه گسترده‌ای داشت و من پاسخش را تاحدودی میدانستم و قول دادم تا اورا نزد عالمی ببرم تا بتواند جواب سوال هایش را بگیرد. ✨🌱✨🌱 چند ماهی از آشنایی من با گلوریا می‌گذرد در این چند ماه کلی راجع به تاریخچه حجاب در ایران و دیگر کشورها اطلاعات جمع کردیم. در واقع گلوریا رقیب من محسوب می شد و به گفته خودش آمده بود تا برنده این مسابقه را از نزدیک ببیند. او یک دورگه ایرانی-انگلیسی بود که در انگلیس زندگی می‌کرد و با و با پدر و مادرش به سرزمین مادری‌اش یعنی "ایران" آمده بودند و تصمیم داشتند مدتی را در ایران بمانند تا گلوریا بتواند جوابی برای سوال هایش پیدا کند. ╔═══🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 •●🕊🌱 @Ons_ba_jahad 🌱🕊●• 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝