نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم گاهی وقت ها می گفتم تو جوان هستی چقدر نوحه گوش میکنی؟! یکم نوار را شاد کن پسرم! و بابک می خندید و می گفت: نه مامان! از این نوحه خیلی خوشم می آد. بابک را تصور می کنم که دراز کشیده روی تخته، و وزنه ها را بالا می گیرد و به اعتراض مادر میخندد.. لابد مادر هم همین تصویر توی ذهنش آمده است که قطره اشک بی از صورتش به پایین می ریزد. به مادر گفته ام آذری بلدم و هر وقت که دوست دارد آذری صحبت کند حالا ساعت ها کنار هم می نشینیم و مادر آذری حرف میزند. اولین بار که الهام شنید با درج به مادرش گفت چرا ترکی صحبت می کنی؟! متوجه نمیشه که!! که مادر با رضایت ای به دخترش نگاه کرد و گفت نه بابا بلده. تصمیم گرفتم به خاطرش آذری حرف زدن را یاد بگیرم. دست میگیرم به نرده و از ۴ تا پله بالا میروم. کمتر از یک سال پیش با مک روی هم این نرده ها نشسته بود و از این بر شیشه خیره شده بود به پدرش. خواهرها و عموها و برادرها دوره اش کرده بودند تا در لحظه آخر او را از رفتن منصرف کنند بابک، گوشش به حرف های آنها بود، و نگاهش به پدری که ظاهراً چشم به اخبار تلویزیون داشت؛ اما در دلش جنگی برپا بود. عاشق پاهای بابک برای خداحافظی به طرف پدر نرفته بود، آموزش دیده بود به سمت سوریه. نشسته ام تو سالن . تکیه داده ام به کاناپه ای که زمانی، جای ثابت بابک بوده. ده روز قبل از رفتنش، دندان درد شدیدی داشته.... به کانال عـشـاق الشـهـدا بپیوندید👇🏻👇🏻 🕊🌷@Oshagh_shohadam🌷🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌