بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتچهلوچهارم
_بچهها بریم ترن هوایی!
فاطمه:
--به من صدمیلیون هم بِدَن نمیرم..
ناری:
-واای من عمراا بیام..
_ترسوها،
پس بریم بستنی بخریم بریم تو چمنها بخوریم..
رفتم سهتا بستنی قیفی گرفتم و نشستیم تو چمنها
_ولی خوشم میاد قشنگ رفتیم اون دنیا و اومدیم
فاطمه:
--اتفاقا اصلا ترس نداشت..
_فکر کنم اون که داد میزد پیاده میشم عمه من بود
ناری:
-دقیقااا..
اون شب هم گذشت،
سوار ماشین شدیم و من رو رسوندن خونه..
کلید رو انداختم،فکر کنم همه خوابن..
اومدم برم تو اتاقم که صدای مامانم اومد..
مامان:
-هدیهجان!
_جانم مامان!
_سلام،بیدارین شما!
مامان:
-آره مامان بیدارم..
-سلام،برو تو اتاقت میخوام یه چیزی بگم بهت..
_چیزی شده؟!
مامان:
-حالا تو بیا..
رفتم نشستم رو تخت؛
_مامان بگو نگرانم کردی!
مامان:
-یکی زنگ زد،ازت خواستگاری کرد..
-گفت آخر هفته میان..
"یا خـــــــــــــــدا یه مصیبت دیگه"
_ردش کن؛حوصله شوهر ندارم..
مامان:
-گفت یکی از رفیقات هست..
"رفیقم؟!یعنی کیه؟!"
_کیه..؟!
مامان:
-گفت اسمش مهدیه است،برا داداشش میان
"گوشم اشتباه شنید یعنی؟!"
_چی گفتی مامان؟!
مامان:
-گفت اسمش مهدیه فرخی هست
-برا داداشش میخوان بیان خواستگاری..
"وااااااااااااااای قلبم فکر کنم وایساد!"
"یعنی مهدیار!"
نباید جلو مامانمم ضایع کنم؛
_حتما بگو بیان نمیشه که الکی رد کرد..
-باش مامانجون،
-پس فعلا شب بخیر..
تا در اتاق رو بست،
بالشت رو گذاشتم جلو دهنم و از ذوق شروع کردم دادزدن..
"واااااای چرا خالی نمیشم!"
"واااای خدا من تحمل اینقدر از حجم از خوشحالی رو نداااارم"
بلند شدم چند بار پریدم رو تخت
"واااای الان چیکار کنم؟!
"آهان نماز شکر به جا میارم"
"همیشه که نباید موقع بدبختیها برم پیش خدا"
رفتم وضو گرفتم،
سهتا دورکعت نماز شکر خوندم
"وااای خدایا شکرت"
یه نگاه به قاب عکس
#یافاطمهالزهرا کردم؛
اشک تو چشمهام جمع شد..
"آخه من که میدونم همش کار تو بوده مامانجآن"
"آخه تو چرا آنقدر خووبی!"
"همین که شما و پسرت اماممهدی(عج) رو که دارم انگار هیچی کم ندااارم"
"تا اینجا که جوور کردی بقیهاَش هم با خوودت"
گوشیم رو برداشتم که به دخترها خبر بدم..
نویسنده:
#هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam