#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوهجدهم
در خونه رو باز کردم؛
ماشین فردین رو دیدم
از این شاسی بلندهاست،اسمش رو بلد نیستم
خودش پیاده شد
_سلام
فردین:
-سلام
رفت سمت بچههاا
بغلشون کرد و برد سمت ماشین
من هم نشستم عقب ماشین
تو راه کلا با بچهها گرم بود
من هم بیرون زل زده بودم تو فکر معشوقهی خودم
چشمم خورد به اسم خیابونمون
"خیابان شهیدمهدیارفرخی"{💔}
"مهدیار!
خیلی بهت حسودیم میشه"
"من هم از زمین بدم میاد،آسمونیم کن"{🕊}
جلوی یه رستوران وایساد؛
خیلی باکلااااااس بود؛رفتیم داخل
مهدی بغل من بود و زهرا بغل فردین
نشستیم پشت میز؛غذا چلوکباب سفارش دادیم
حین خوردن هم حرفی زده نشد
بعد از خوردن فردین بچه ها رو برد قسمت مهدکودک رستوران
تعجب کردم؛
"چرا میخواست تنها باشه باهام؟!"
فردین:
-میخوام باهات حرف بزنم!
_در خدمتم!
-خیلی رُک و روراست حرف میزنم؛پس گوش کن
-من تو زندگیم یک بار یه رابطهای رو با تو تجربه کردم و اون اونقدررر برام لذتبخش بود که هیچوقت رابطهی دیگهای رو جایگزینش نکردم
-به خاطر اینکه جلو چشمهام با یکی دیگه نباشی رفتم خارج ولی بعد شهادت مهدیار برگشتم
-ببین من عوض شدم،
دیگه اون عوضی سابق نیستم /:
-من بچههات رو دوست دارم؛
باور کن پدر خوبی میتونم باشم براشون
-بیا کار ناتموم چند سال پیش رو کامل کنیم!!
"نمیدونستم چی بگم
"شاید اگر قبلا کسی این حرف رو میزد
حالم دگرگون میشد
"ولی من اونقدر عاشقانه مهدیار رو دوست داشتم که برام عادی بود
برای اینکه بحث کشدار نشه گفتم:
_فکر میکنم خبر میدم
یعنی حرف من امیدوارانه بود
که خوشحالی رو میشد تو چشمهاش دید..؟!
فردین:
-گفتی امشب میری هیئت؟!
-پس بچهها پیش من باشن؟!
_باشه مشکلی نداره
_فقط من رو میرسونی خونهی دوستم؟!
-باشه چشممم
بلند شدیم و رفتیم بچهها رو برداشتیم
بعد سوار ماشین شدیم
آدرس خونهی فاطمه رو دادم بهش
توی راه به حرفهای فردین فکر کردم
مهدیار بهم گفته بود؛
"نبایدمجرد بمونم بعد شهادتش...!"
"نمیدونم از یک طرف منطق میگه
باید ازدواج کنم ولی احساسم پیش کسی هست که خیلی وقته بهش میگن "شهید"
"ولی خب،فردین پسر خوبیه
"انشاءالله فکر میکنم به این اتفاق
من رو رسوند خونهی دوستم؛
رو به سمتم گفت:
فردین:
-ما میریم شهر بازی
_خوش بگذره،
فقط حواست به بچهها باشه فردینااا
-چشمم
_خداحافظ
ماشین حرکت کرد
نویسنده:
#هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam