#داستان
حسودی شاه یمن بر حاتم طایی
روزی روزگاری امیر و فرماندهی در یمن زندگی می کرد که از میان همه اخلاق و رفتارهایی که امیران و فرماندهان پیش می گیرند ،نیکی و نیک نامی را برگزیده بود. دولت و ثروت و بزرگی را به آن می دانست که با مردم بنشیند و با مردم بر خیزد و آنچه به دست می آورد در کنار دیگران بخورد.به او لقب ابر کرم داده بودند، چون هر جا که قدم می گذاشت چون ابر از دستش باران زر و نقره می باریدو همگان را از بخشش خود نصیبی می داد.با این همه دوست نداشت که شخصی در برابرش نام حاتم طایی را که در کرم و بخشندگی شهره عالم شده بود را بیاورد.دیگران نیز به احترام او هیچ گاه نام حاتم طایی را در مجلس او نمی آوردند تا دل او را نرنجانند.تا اینکه روزی از روزها به بهانه عیدی و رسم سالیانه دستور داد تا جشن بزرگی فراهم آورند و همه مردم را از بزرگ تا کوچک جمع نمودند و بر ایشان از هر نوع پوشیدنی و نوشیدنی و خوردنی آماده کردند ،پس همه مردم در آن روز به جشن و پایکوبی مشغول شدند و امیر یمن هم در میان آن ها بود ، در این هنگام یکی از دعوت شدگان نا خود اگاه نام حاتم طایی را بر زبان آورد .امیر چیزی نگفت، ولی پیش خود فکر کرد تا این حاتم طایی وجود دارد و به نیکی و بخشش مشغول است نمی گذارد دیگران از من نامی ببرند و نام مرا نیز جاودانه کنند،بعد از جشن پنهانی یکی از فرماندهان لشگر را ماموریت داد تا به طرف قبیله حاتم برود و در اولین فرصت او را از میان بر دارد.فرمانده به سوی محل ماموریت خود حرکت کرد پس از گذراندن چندین شبانه روز بدون توقف و استراحت به نزدیکی قبیله حاتم رسید ،شب خسته راه می پیمود تا اینکه ناگهان در بیابان شخصی جلوی او را گرفت و گفت :ای مرد ،خدا تو را رسانده تا خیری به من برسانی ،بیا و امشب در چادر من استراحت کن بر من منت بگذار تا مهمانم باشی فردا صبح زود به هر کجا می خواهی برو.مامور یمن پیاده شد و داخل چادر مرد بیابان نشین شد مرد هم که از این لطف او بسیار خوشحال بود همه نوع خدمتی را در مورد او انجام داد .بهترین غذا ها و نوشیدنی ها را برایش فراهم آورد و سپس رختخواب خوبی برایش انداخت ،کفش و لباس هایش را مرتب کرد، اسبش را تیمار کرد و فردا هنگام رفتن از او خواست تا یک شب دیگر هم مهمان او باشد.اما مسافر گفت:کار مهمی دارم و نمی توانم بمانم .مرد میزبان پرسید:چه کاری دارید بگذارید من برایتان انجام دهم و با اصرار از او خواست تا کمکش کند .مامور یمن گفت :حقیقت این است که به دنبال شخصی به نام حاتم هستم تا سر او را برای امیر خود ببرم و از او پاداش بگیرم .مرد میزبان گفت:این که کاری ندارد همین جا بمانید تا من برگردم او رفت و چون برگشت پارچه ای سفید چون کفن بر بدن پوشیده بود.گفت: اینک این منم حاتم، مرا بکش که تو مهمان هستی و هرچه بخواهی دریغ نمی کنم .مامور همان جا لباس نظام و شمشیرش را بر زمین گذاشت و گفت اکنون تو به مهربانی جان از من گرفتی و سپس سر به بیابان گذاشت و رفت ۰
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠
@Dastanhaykotah
iD ➠
@Dastanhaykotah