#شعر_مهدوی
جانم به لب رسید و نیامد نگار من
پس کی رسد، همان که بُوَد تکسوار من
من هرچه بنگرم، اثری از بهار نیست
کی میرسد صفای گل و هم بهار من
دل مضطر است و جان ز فراقش بُوَدغریب
دلبر کجاست تا که بیاید کنار من
مهدی بیا که ما همگی نوکر توأیم
این ادّعا ز دل بُوَد و هم شعار من
ای پور مرتض و جگر گوشه ی علی
رحمی نما به چشمِ دلِ اشکبار من
چون رفتم از جهان و به قبرم گذاشتند
لطفی نما بیا به کنار مزار من
هر چند من حقیرم و آلوده از گناه
لکن بیا که میکُشدَم انتظار من
من نوکرم به درگه اجداد اطهرت
این نوکری یست ، تاج سر و افتخار من
اشکی ز دیده گان (مسافر) چکید و گفت
رحمی نما به اشک من و حال زار من
اللهم عجل لولیک الفرج
م،مسافر