شروع عاشقی من مدتی بود، هرکجا و هر مراسمی که می‌رفتم، دانش آموزانی را می‌دیدم که روپوش، کارت و هندزفری به دست در شهر می‌گشتند و با جان و دل کار می‌کردند. آن زمان تنها آرزوی من همکاری با آنها بود؛ اما گمان می‌کردم که غیر ممکن است تا همراهشان شوم! تابستان ۱۴۰۲ بود که تصمیم گرفتم در کلاس‌های تابستانی اوقات فراغت برای اولین بار شرکت کنم. تا چشمم به کلمه خبرنگاری افتاد، برق از سرم پرید، بی درنگ دستم را رویش گذاشتم و گفتم: انتخاب من کلاس خبرنگاری است. اما صد حیف که هنوز ظرفیت آن تکمیل نبود و کلاس فعلا برگزار نمی‌شد. اوقاتم تلخ شد و در نهایت به ناچار در کلاس طراحی ثبت‌نام کردم تا حداقل خانه‌نشین نشوم. آن هم از همان روز اول نه استادش و نه جو کلاسش به دلم ننشست و محکوم به انتظار شدم تا مگر معجزه شود و ظرفیت کلاس خبرنگاری تکمیل. روزها گذشت، و من به امید برگزارشدن این کلاس به کانون می‌رفتم، تا اینکه روز موعود فرارسید. در راه شور و عشقی وصف‌ناپذیر در وجودم موج می‌زد. با هر قدم که بر می‌داشتم مسیر موفقیتم را می‌دیدم. وارد کلاس که شدم برای اولین بار احساس غربت و خجالت نداشتم و چنان مجذوب حال و هوای آنجا بودم که میخواستم زمان را نگه دارم تا دقایق و ساعت‌ها سپری نشود. کلاس تمام شد و ناگهان متوجه شدم که سرویس کانون تنها صبح‌ها بود و کلاس خبرنگاری عصرها.. من هم که هیچ وسیله‌ای نداشتم تا به کلاس بروم و خانه‌امان هم خیلی دور بود.. به هر دری زدم تا راهی پیدا کنم؛ اما نشد که نشد! در نتیجه مجبور به انصراف و ترک رویاهایم شدم.. به حیاط که رفتم، با خستگی و ناامیدی روی زمین دراز کشیدم و خیره به آسمان شدم.. انگار که دنیا به آخر رسیده بود و آرزوهای من روی آب! در همان لحظه ستاره‌ای دنباله‌داری نظرم را جلب کرد. خاله‌ام به حیاط آمد و گفت که سرویس برایم پیدا کرده است. از خوشحالی زبانم بند آمده بود و نمی‌دانستم چه بگویم.. روزها گذشت و من با عشق و علاقه در کلاس شرکت می‌کردم و تک‌تک جملات روی تخته را یاداشت می‌کردم. هنوز که هنوز است آن دفتر و خبرهای تمرینی که می‌نوشتم نگه داشتم تا هر زمان نگاهش کردم یادم باشد از کجا به کجا رسیده‌ام! یک شب خانواده ام با خوشحالی گوشی‌اش را سمت من گرفت و دیدم، اولین خبرم منتشر شده است! احساس می‌کردم که دنیا روی خوشش را به من نشان داده و به خواب هم نمی‌دیدم که به اینجا برسم. اکنون نزدیک به یک سال است که از آن روز ها می‌گذرد و من باور کردم که خبرنگاری، تنها میکرفون به دست گرفتن و در خیابان چرخیدن نیست. خبرنگاری عشق است.. ما خبرنگاران پانا شهرستان اردکان، با کمترین امکانات و بیشترین بدخواهان.. دست در دست هم، بهترین‌ها را رقم زدیم! ما یک نهاد یا سازمان نیستیم، ما یک خانواده ایم! در هر شرایطی، با وجود سختی‌ها و مشقت‌ها.. باز هم پای رسالت خود ایستاده‌ایم! 《 این عشق است که مارا در کنارهم می‌سازد 》 روز خبرنگار، بر تمام اهل دلان مبارک🖊 خبرنگار‌دانش‌آموز: https://eitaa.com/PanaArdakanNews را به دیگران هم معرفی کنید ❇️ @PanaArdakanNews خبرگزاری دانش‌آموزی پانا شهرستان اردکان