🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت448🍁
سرگرد اجازهی ورود داد و بعد از چند لحظه چهرهی نگران سهیل و رضا نمایان شد.
_سلام. چی شده؟
_سلام. بفرمایین بشینید.
هر دو نشستند. رضا بیصدا لب زد:
_خوبی؟
فقط سرم رو تکون دادم و نگاهم رو به مرد قانون پشت میز دادم. کاش سهیل به رضا چیزی نمی گفت.
سرگرد چیزی که گزارش شده بود رو گفت و نمیدونست که داره چه آتیشی توی وجود رضا و سهیل شعله میکشه. وقتی اسم پارتی رو آورد هر دوشون بهم نگاه کردند و بعد به من نگاه کردند.
انگار سرگرد هم فهمید که باید به کمک بیاد و سریع گفت:
_البته خواهر شما ندونسته به اونجا رفتن و مهمونی هم خیلی اوضلع بدی نداشته و ما چون بهمون گزارش دادن رفتیم. وگرنه جز چند تا بطری مشروب چیز دیگهایی اونجا نبود. ما احتمال میدیم کسی با میزبان دشمنی داشته و از قصد لوش داده. چون انقدر مکان دور افتاده و بی سروصدا بود امکان نداشت ما خودمون متوجه بشیم. مخصوصا که گزارش یک باند قاچاق شد.
سهیل سری تکون داد و برگهایی رو امضا کرد. رضا طلبکار نگاهم میکرد و میدونستم پام از این اتاق بیرون بره حسابی توبیخ شدم. من هم پای اون برگه رو امضا کردم و از سرگرد با تجربهی اونجا خداحافظی کردم.
رضا زودتر خارج شد و با حفظ همون حالت طلبکارانه به طرف حیاط رفت. سهیل هم عصبانی بود و از سکوتش میشد فهمید. از کلانتری خارج شدیم و به سمت ماشین رضا رفتیم.
_ستاره خانم! ستاره!
ایستادم و سرم رو چرخوندم. سروش با دو خودش رو بهمون رسوند.
_وای خداروشکر، حالت خوبه؟
نگاه گذرایی به ظاهرم کرد. آستینم رو گرفت و دستم رو بالا و پایین کرد.
-چیزیت نشده؟ اونا که بعد از رفتن من اذیتت نکردن؟ من اومدم بیرون بعدش دیدم...
مشتی که توی صورتش خورد حرفش رو نیمه گذاشت. رضا مثل شیروحشی به جون سروش افتاده بود و میزدش. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به سمتش رفتم.
_تو غلط میکنی دست به ناموس کسی میزنی. تو بیجا کردی اونجا باهاش بودی و بعدش هم تنهاش گذاشتی. مردتیکهی عوضی و آشغال.
سروش دفاعی نمیکرد و معلوم بود نمیخواد دست بلند کنه وگرنه از اون هیکل بعید بود نتونه از خودش دفاع کنه.
سهیل هیچجوره نمیتونست رضا رو آروم کنه و انگار زیاد هم بیمیل نبود به کتک خوردن سروش.
اصرارهای منم فایده نداشت و انگار کر شده بود. بیاختیار بلند داد زدم:
_بسه!
دستش شل شد و یقیهی سروش رو ول کرد. دماغ سروش خون میاومد و سر و وضعش بهم ریخته بود. با رها شدنش از دست رضا دلش رو گرفت و به سرفه افتاد.
از کیفم چند تا دستمال کاغذی در آوردم و بهش دادم.
_خدا مرگم بده، تو رو خدا ببخشید.
_طوری نیست، پاشین تا خودتون هم مثل من نشدین.
با چشم اشاره کرد به پشت سرم. رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به رضا که انگار داره به یه قاتل نگاه میکنه. بلند شدم و با قدمهای بلند جلوش ایستادم.
_چته تو زنجیر پاره کردی؟ ببین چه به روز جوون مردم آوردی. اصلا چرا انقدر تو کارهای من دخالت میکنی؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟
با کیفم به سینهاش کوبیدم. کمی عقب رفت ولی همچنان محکم ایستاده بود.
_اصلا میدونی اون کیه؟ میدونی بیشتر از تو بهم کمک کرد؟ تو فقط ادعا داری که هوام رو داری ولی اون بهم ثابت کرد.
این دفعه چند بار کیفم رو به بازوش زدم و با گریه گفتم:
_تو میدونی من چی میکشم؟ میدونی بفهمی شوهرت هست ولی نیست یعنی چی؟ تو میفهمی دارم از دوری شهاب دق میکنم؟ میفهمی فکر اینکه رفته باشه پیش زن قبلیش داره دیونهم میکنه؟ میفهمی روزهام مثل جهنم شده؟ میفهمی که چقدر تنهام؟ میفهمی که بهم ثابت شده شهاب دروغ گفته؟
دیگه نتونستم ادامه بدم و دستهام شل شدن. کنار ماشین سر خوردم و دستم رو به سرم گرفتم. همه چیز جلوی چشمم برعکس شده بود و تار بود. چشمم رو بستم و دیگه چیزی متوجه نشدم.
🍁رمان ستاره🌾
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
🍁براساس واقعیت و کمی تصرف🌾
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹