🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت467🍁
لبخندی زد و با دست به داخل اشاره کرد.
_ببخشید داشتم دور و برو مرتب میکردم.
لبخندی زدم و کفشهام رو در آوردم.
_خوب هستین؟ داداش خوبه؟
_ممنون، سلام رسوند.
به مبل اشاره کرد و خودش به طرف آشپزخونه رفت. نشستم و نگاه پر استرسی به اطراف انداختم. آشپزخونه مقابل در وردی بود و از طرف چپ و راست دو تا در بود.
همه چی مرتب بود و منظم چیده شده بود. پس چی مرتب می کرده!
_بیخبر اومدین!
سینی چایی رو روی میز گذاشت و روبهروم نشست. بیمقدمه و بدون توجه به تعارفش گفتم:
_شما میدونین شهاب زندانه؟
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
_زندان؟
سرم رو تکون دادم و ساکت موندم.
_میدونستم که کانادا نرفته ولی فکر نمیکردم زندان باشه!
_از کجا میدونستین کانادا نرفته؟
_چون نمایندههای توی کانادا چند وقت بعد از رفتن شهاب باهامون قرار گذاشتند برای مشارکت. گفتم مگه شهاب نیومده برای قراردادها گفتن نه ما تازه الان پیشنهاد دادیم.
_پس چرا زودتر نگفتین!
بریده بریده گفت:
-خوب، با خودم فکر کردم جای دیگه ایی کار داشته.
-مگه شما دوست نیستید، همکار نیستید! باید درجریان باشید که شهاب کجا میره یا نه؟
_اخه چند وقته از هم دوریم. هم به خاطر سفرهای من هم به خاطر اخلاق شهاب که مدتیه عوض شده. شهاب همیشه همهی حرفهاش رو به من میزد، حتی موقعی که عاشق شما شده بود. هر کاری میخواست بکنه اول به من میگفت. ولی در این مورد تا حالا حرفی نزده بود.
_توی نبود شهاب چی؟ چیزی نفهمیدن؟
_من که دیگه کارهایی نیستم، شهاب همهی کارها رو سپرده به سهیل و رضا.
_سر ساختمون چیزی ندیدن؟ بارها دیگه گم نمیشه؟
_خیلی وقته پیگیرم ولی چیزی دست گیرم نشده. خودم خیلی دنبال این کار بودم جوری که اصلا شرکت نمیرم و بیشتر سر ساختمونم.
رضا گفت افتاده دنبال کار شهاب. سکوت کردم. خیلی خوب نقش بازی میکرد و اینجوری نمیتونستم مچش رو بگیرم. باید یه جور دیگهایی بگم.
-چاییتون رو نخوردید!
-ممنون. باید برم.
بلند شدم و یهو جوری که انگار تازه به ذهنم رسید گفتم:
-راستی یکی از دوستانم چند شب پیش شما رو توی یک مهمونی دیده بود.
قبل از اینکه چیزی بگه سریع ادامه دادم:
-البته من بهش گفتم اشتباه دیده چون رضا گفت تازه اومدین ایران.
_اها. بله. تازه اومدم. کاش من میتونستم کمکتون کنم، ولی برای کارهای ازدواجم مجبورم برم و بیام.
لبخندی زدم و به سمت در رفتم.
_ممنون، کاری از دست کسی برنمیاد. شما به زندگیت برس.
قبل از اینکه در رو بار کنم از اینهی کنسول کنار در چشمم افتاد به یک جفت کفش زنونه که کنار گاز و زیر جا سیبزمینی و پیاز بود. کفش پاشنهدار به رنگ خردلی! چقدر بد سلیقه.
- سلام به شهاب برسونید.
مگه میدونست که شهاب رو می بینم یا نه!
نگاه گذرایی به صورت مضطربش کردم و وارد اسانسور شدم. با بسته شدن در آسانسور نفسم رو رها کردم و دستی به صورت تبدارم کشیدم.
چیزی که میخواستم رو نتونستم پیدا کنم و به بن بست خوردم. با لرزش موبایلم به خودم اومدم و جواب تماس سهیل رو دادم. با خوندن پیامکم هر دو اومده بودند و الان جلوی در بودند.
خودم رو برای هر نوع رفتاری آماده کردم و از ساختمون بیرون اومدم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹