دست در گردن یاد تو چنانم که مپرس
آنچنان یاد تو افتاده به جانم که مپرس
با گُلِ روی تو از باغ دلم رفت بهار
بیتو ای یار! چنان رو به خزانم که مپرس
تا سفر با تو چنان بود و حَضَر بیتو چنین
آنچنان بر حَذَر از همسفرانم که مپرس
من که از پنجهی گرگان به سلامت رَستَم
آنچنان خونی زنجیر شَبانم که مپرس
دوستان طعنه زنندم که وفا در تو نبود
آنچنان زخمی این زخم زبانم که مپرس
تا که دزدیده تماشا کنمت، هرشب و روز
آنچنان بر سر کویت نگرانم که مپرس
نتوانم به تو بیپرده بگویم که مرو!
رفتنت میبَرَد آنگونه توانم که مپرس
مِنّت یاد تو بر گردن من خواهد ماند
دست در گردن یاد تو چنانم که مپرس...