می گفت "چطور اینقدر راحت می بخشی آدم ها را ؟ "
گفتم خودم را به جایشان تصور میکنم و بهشان حق میدهم که گاهی حالشان بد باشد، گاهی نخواهند حرف بزنند، گاهی بی طاقت شوند وگاهی بی حوصله تر از آنی که با آرامش ولبخند مقابلم بایستند وحرف های خوب بزنند .
خودم را به جای پدری تصور میکنم که قسط هایش چند ماهیست عقب افتاده و باید حجم زیاد مشکلات زندگی را پشت استحکام مردانه اش پنهان کرده و به امید بهبود اوضاع، بیشتر و سخت تر از همیشه، کار کند .
خودم را جای زنی میگذارم که سالهاست بار سنگین مشکلات مردانه ای را به دوش میکشد و زنانه لبخند میزند، زنی که بی مهری می بیند، درد میکشد و سکوت میکند، زنی که مدتهاست درک نشده و محبت ندیده !
خودم را جای کودکی میگذارم که با او درست رفتار نکرده اند، کودکی که شب ها شاهدِ جار وجنجالِ والدینش است و روزها شاهد بی انصافیِ دوستانش، کودکی که یادگرفته درمقابل بی حرمتی ها سکوت کندو اعتراضاتش را درونِ خودش، سرکوب ...
خودم را جای سالمندی میگذارم که میان اینهمه فرزند، تنهاست ،رنج میکشد، تحقیر میشود اما جایی برای رفتن ندارد ! سالمندی که هر روز، زیر سنگینیِ نگاه عروس ،داماد یا نوه هایش، خُرد میشود، زیر همان نگاه های آشنایی که تکه هایی از جوانیِ خودش را در آنها می بیند و دلش میلرزد، سالمندی که احساس میکند در این جهان، جای خیلی ها را تنگ کرده و برای آرامش خاطرِ عزیزانش، روزی هزار بار، دست به آسمان گرفته و آرزوی مرگ میکند .
خودم را جای آدم ها میگذارم؛ جای تمام آدم هایی که با تمام خویشتنداری و وقارشان، از حادثه های تلخ و غمگینی بر میگردند و دارند شرایط سخت و بی مهری های زیادی را تحمل می کنند،
آدم هایی که زیر فشار مشکلات مادی، روحی، جسمی یا عاطفیِ زیادی، کمر خم کرده اند و ناچارند با تمام سختی و درد، بایستند و همرنگ جماعت شوند ...
من حق میدهم گاهی بی حوصله باشند،
من حق میدهم گاهی کم بیاورند .
پس خودم را جایشان میگذارم و بهشان فرصتِ جبران میدهم، نه باور به اینکه آدمِ بدی هستند، نه باور به اینکه با هر لغزشی، به بد بودن عادت کنند و خوب بودن را رها ...
پس تا جایی که در توانم باشد، لبخند میزنم و می بخشم