Part 42
# تنها میانِ داعش
گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زن عمو
جدایشان کند. زن عمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین
کشیده میشد که ناله های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین
نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر
پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب
میکشیدم و با نفس های بریده ام جان میکَندم که هیولایی داعشی بالای
سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به
سمتم می آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود،
دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم
خم شد طوری که گرمای نفس های جهنمی اش را حس کردم و میخواست
بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه اش را به داخل اتاق
تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :»گمشو کنار!« داعشی به سمتش چرخید و
با عصبانیت اعتراض کرد :»این سهم منه!« چراغ قوه را مستقیم به سمت
داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :»از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر
کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!« و بلافاصله نور را به صورتم
انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو
آورد و طوری موهایم را کشید که ناله ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم
را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :»بهت گفته بودم تو فقط