Part 50
# تنها میانِ داعش
در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست. در فضای تاریک و خاکی اتاق
و با نور اندک موبایل، بالاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده
و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و
بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت-
شان دویدم. زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت
حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند
کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و
نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو
میان گریه حضرت زهرا س را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان
میداد تا بالاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس
من برنمیگشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب
میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه
التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو میلرزید و با همان
لحن لرزانش به من دلداری میداد :»نترس! یه مشت آب بزن به صورتش
به حال میاد.« ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو روضه شد و ناله
زنعمو را به »یاحسین« بلند کرد. در میان سرسام مسلسلها و طوفان
توپخانه ای که بی امان شهر را میکوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید
و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمیدانم چقدر طول
#ادامه دارد...😍