Part 55
#تنها_میان_داعش
من با زبان روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
ما مثل پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و
خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت. یوسف
را به سینه اش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته
خبر داد :»قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!« و عمو با تعجب پرسید
:»حمله هوایی هم کار دولت بود؟« عباس همانطور که یوسف را میبویید،
با لحنی مردد پاسخ داد :»نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما
تا صبح مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر می-
شدن.« از تصور حمله ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با
خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :»نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها
اومدن و تانک ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات
دادن! بعضی بچه ها میگفتن ایرانی ها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.«
و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ
رو به من کرد :»بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها
تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!« اتصال برق یعنی خنکای
هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به
خنده باز شد. به همت جوانان شهر، در همه خانه ها موتور برق مستقر شد
تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین