دنیا فرصت هست بـاید بـرای رضـای خـدا کار انجام دهم و دیگر حـرفی از مـرگ نـزنم. هـر زمـان صـلاح بـاشد خـودشان بـه سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه دعـا می‌کردم که مرگ ما با شهادت باشد. در آن ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد تـشکیلات سـپاه پـاسداران شـوم. اعـتقاد داشـتم کـه لـباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخــر الــزمانی امــام غــائب از نــظر اســت. تـلاش‌های مـن بعد از مدتی محقق شد و پس از گـذراندن دوره‌هـای آمـوزشی، در اوایل دهه هـفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. این را هـم باید اضافه کنم که؛ من از نظر دوستان و هـمکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پرکار دارم. یعنی سعی می‌کنم، کاری که به من واگذار شده را درسـت انـجام دهـم، امـا همه رفقا می‌دانند کـه حـسابی اهـل شـوخی و بگو بخند و سرکار گذاشتن و... هستم. رفـقا می‌گفتند که هیچکس از هم‌نشینی با من خسته نمی‌شود. در مـانورهای عـملیاتی و در اردوهای آموزشی، هـمیشه صـدای خـنده از چـادر مـا بـه گـوش مـی‌رسید. مـدتی بـعد، ازدواج کردم و مشغول فـعالیت روزمـره شـدم. خلاصه اینکه روزگار ما، مثل خیلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی می‌شد. روزها محل کار بودم و معمولاً شب‌ها با خانواده. برخی شب‌ها نیز در مسجد و یا هیئت مـحل حـضور داشـتیم. سال‌ها از حضور من در مـیان اعـضای سـپاه گذشت. یک روز اعلام شد کـه بـرای یـک مـأموریت جـنگی آماده شوید. ســال ۱۳۹۰ بـود و مـزدوران و تـروریست‌های وابـسته بـه آمـریکا، در شـمال غرب کشور و در حوالی پیرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاک و خـون کـشیده بـودند. آنـها چـند ارتفاع مهم مـنطقه را تـصرف کرده و از آنجا به خودروهای عــبوری و نـیروهای نـظامی حـمله مـی‌کردند، هــر بــار کـه سـپاه و نـیروهای نـظامی بـرای مـقابله آمـاده می‌شدند، نیروهای این گروهک تروریستی به شمال عراق فرار می‌کردند. شهریور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان‌نثاری و جـمعی از پـرسنل تـوپخانه سـپاه، نـیروهای ویـژه بـه مـنطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پـــاکسازی کـــل مــنطقه تــدارک دیــدند. ________________________