Part 76
#تنها_میان_داعـش
نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه خونی زخمش را با دست
دیگرش پوشاند و پرسید :»یوسف بهتره؟« در برابر نگاه نگرانش نتوانستم
حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره
به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد
:»حاج قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشی ها رو دست
به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.« سپس به سمتم چرخید و حرفی
زد که دلم آتش گرفت :»دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!«
اشکی که تا روی گونه ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :»میخوای
بیدارش کنم؟« سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد
و با خجالت پاسخ داد :»اوضام خیلی خرابه!« و از چشمان شکسته ام فهمیده
بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده ام که با لبخندی دلربا دلداریام داد
:»ان شاءالله محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!« و خبر نداشت آخرین
خبرم از حیدر نغمه ناله هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده
است. دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگی اش بگویم، اما صورت
سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم
نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی اش کنار
زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :»نرجس دعا کن
برامون اسلحه بیارن!« نفس بلندی کشید تا سینه اش سبک شود و صدای
#ادامـــــه_دارد... 😊