Part 82
#تنها_میان_داعـش
گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در
برابر بارش اشک هایش مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده
پرسیدم :»چی شده؟« از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد
:»بچه ها عباس رو بردن درمانگاه...« گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفس
رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :»دیدم دستش زخمی
شده!« و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و
صدایش به سختی بالا آمد :»الان که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.«
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه
چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس
چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه
میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی
رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده
ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم
که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. تخت های حیاط همه پر شده و عباس
را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به قدری آرام بود که خیال کردم
خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگ هایش نمانده است. چند قدم
بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه
سینه کوبیده میشد و بالای سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده
#ادامـــــه_دارد... 😊