Part 88
#تنها_میان_داعـش
فرماندهان تصمیم گرفته اند هلیکوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال
را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدم هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود
که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلیکوپتر
رسیدم و شنیدم رزمنده ای با خلبان بحث میکرد :»اگه داعش هلیکوپترها
رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟«
شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه
وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم
رسید، صورت پژمرده اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من
میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود
که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه
افتاده بود، زمزمه کرد :»نرجس دعا کن بچه ام از دستم نره!« به چشمان
زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و
او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی
زد و نجوا کرد :»عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم
شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!« و بغض طوری
گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :»اما آخر عباس رفت و