Part 103
#تنها_میان_داعـش
را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکه ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده،
صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از
همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک
میتوانست نجاتم دهد. با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را
محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای وحشتزده ام را نشنوند و شنیدم عدنان
ناله زد :»از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید
کمکم!« و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :»دارن
میرسن، باید عقب بکشیم!« انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده
بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده
و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه اش را زمین گذاشته، به شلوار
رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی
ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال
من گذشته و فقط میخواست جان جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول
بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها
به بهای نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا
را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می-
لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی
کمرش چمباته زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، ذلیلانه دست و پا