Part 104
#تنها_میان_داعـش
میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر
عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد.
تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی
در رگ هایم نبود. موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش
نقش زمین بود و داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر
عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر
عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم
بشکه ها از تکان های بدنم به لرزه افتادهاند. رگبار گلوله همچنان در گوشم
بود و چشمم به عدنانی که دیگر به دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم
را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکه ها بیرون بیایم و دیگر وحشت
عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام
سقف این سیاهچال را شکافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و
پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید.
میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی-
ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ
اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب
ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر
شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی