Part 111
#تنها_میان_داعـش
رنگ به تنش بود، چفیه ای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در
آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و
با عجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط
قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با
آرامشی دلنشین خبر داد :»معبر اصلی به سمت شهر باز شده!« ماشین را
به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد
نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده ای سینه سپر کرد
:»حاج قاسم بود!« با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا
پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان
رزمنده ها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش می-
خندد. حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده ها بود و دل او هم پیش حاج
قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :»عاشق سیدعلی خامنه ای و حاج
قاسمم!« سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت
داد :»نرجس! به خدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!«
و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر
انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :»مگه شیعه مرده
باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به
کربلا و نجف برسه!« تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر
#ادامه_دارد...😊