🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
❤️
#بیراهه
🍃
#پارت3
انقدر تو فکر بودم که بلند گفتم«حالا هر چی»
یکدفعه به خودم اومدم دیدم همه دارن نگام میکنن!
یکی گفت «آروم...چِت شده؟!»
پرستارم گفت«خانم لطفاً آروم باشید اینجا بیمارستانه..!»
له شدم!!
سرمو انداختم پایین و گفتم «چشم؛»
یه قطره اشک از روی گونه ام سرخورد پایین،
حالم خیلی گرفته بود؛
اوضاعم خیلی خراب بود؛
بی پناه بودم...
بی کس بودم...
بی یار و یاور بودم...
حتی بی پول بودم..!
من بودم و من...
من بودم و بچم...
که اگر زود تر به دادش نمیرسدم؛
تا ته خط میشد من_من_من...|
منی که دیگه نابود میشد،منی که هیچ میشد،منی که دیگه نیست میشد!
تو همین فکرا بودم که یه آقایی اومد طرفم و گفت«خانم یوسف پور؟!»...
با صدای خش دار گفتم «بله،امرتون؟!»
گفت«بفرمایید دکتر باهاتون کار دارن.»
دست گذاشتم روی قلبمو گفتم«کجا باید برم؟!»
اشاره کرد به یه طرفی و گفت«از اون طرف»
دویدم طرف اتاق،درو باز ڪردمو هراسون گفتم«سلام آقای دڪتر حال بچم چطوره؟!»
اخمے ڪرد و گفت«اول بفرمایید بنشینید خانم...»
در اتاق رو بستمو رو صندلے نشستم
_سلام..،خسته نباشید..، ایام به ڪام..،
صِدامو بردم بالا و داد زدم«میگم حاااااال بچم چطوره؟! دِ آخه بگو باید چه گِلے به سرم بگیرم؟!..»
در حالے ڪہ برگہ های رو به رو شو مرتب میڪرد گفت«الان عرض میکنم خدمتتون.»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃