🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 نمیدانستم حالا باید چڪار ڪنم؟! باید سڪوت ڪنم و از آرامش عشقش سیراب شوم یا بلند شوم و بہ او طعنہ بزنم! یا حتے شاید توقع داشت بلند شوم و اورا در آغوش بگیرم! سر دردم با این فڪر و خیالہا بیشتر شد! اصلا من چہ چیزے از زن بودن میدانستم ڪہ عاشق شده بودم! شاید ڪلے حرفہاے در گوشے بود ڪہ باید مادرم برایم زمزمہ میڪرد اما نتوانست! و دوباره سرم بیشتر درد گرفت! براے آنڪہ بیشتر صمیمے نشود همانطور خیره نگاهش ڪردم و زدم به در خل بازے و گفتم:"دیوونہ زهره ترڪ شدم!بچہ هاے خوب میخوان بیان تو در میزنن!!!" چی میخواست بگہ ڪہ وقتے سطح جنبہ ام را دید ضایع حرفش را خورد نمیدانم! و ترجیح هم میدادم ندانم! دلم میخواست از زیر بار اینہمہ ندانستن فرار ڪنم ڪہ زنگ در خانہ نجاتم داد! چشمڪے زدم و گفتم:"افشین در..!" سرشو تڪون داد و گفت:"باشہ" روبروے آینہ رفتم.. فرق سرم را بستم و موهایم را پشت سر دم اسبی بستم و شال مشڪے را رویش ڪشیدم. بہ محض باز شدن در صداے هوچی گرے هاے لشگر تاتار را بہ خوبی شنیدم!!! شالم رو محڪم تر ڪردمو ڪمے دیگہ موهاے مشڪیمو تو دادم! دوست نداشتم حتے یڪ درصد افشین از سر و وضعم ناراضے باشہ!!! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃