🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃 🌸🌿یه نفر تعریف می کرد: کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار.... 🌸🌿پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار، دوستم قبول نکرد. 🌸🌿از پدرم اصرار و از اون انکار، تا اینکه پدرم, خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم. 🌸🌿از دوستم پرسیدم:تو که اهل تعارف نبودی, چرا هرچه پدرم اصرار کرد, همون اول, خودت برنداشتی؟ 🌸🌿دوستم خیلی قشنگ جواب داد: آخه مشتهای بابات بزرگتره...!!! 🌸🌿خدایا ! در این روز عزیز ، اقرار میکنم که مشت من کوچیکه و معجزه های تو در فهم محدود من نیست... 🌸🌿پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت خودت از هر چی که خیر و صلاح منه و عقلم بهش قد نمی ده ، 🌸🌿به من و زندگی دوستانم و خانواده ام هدیه کنی... آمین...🙏😍 🌺🍃پله پله تا خدا 👇 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa