درويشي كه بسيار فقير بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌های زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر می بندند. روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازی را از رئيس بخشنده شهر ما ياد بگير. ما هم بنده تو هستيم. زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي‌خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي‌پرسيد آن ها چيزي نميگفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و ميگفت بگوييد خزانه طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نميگفتند. شاه انها را تکه تکه كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبی درويش در خواب صدايی شنيد كه مي‌گفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير. واقعا ولی خداییش بنده نوازه 🌺🍃پله پله تا خدا 👇 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa