بغضم ترکید و خودم را به کنج اتاق رساندم
چشمانم را با درد بستم حالا که از حرم دورم
خودم را وسط بین الحرمین تصور کردم ...
یه طرف حرم امام حسین و یه طرف حرم حضرت ابوالفضل ..
وسط بین الحرمین با چشمانی تار سرم را به چپ و راست تکان میدادم ..
دستم را روی سینه ام گذاشتم و سلام دادم ..
این قشنگترین سلام عمرم بود ..
چشمانم را باز کردم اشکانم راه بلد شده بودند و میدانستند چه موقع فرو بریزند..
نگاهم را دور تا دور اتاق تاریک چرخاندم
کاش به جای پناه گرفتن به کنج این اتاق تکراری
کنج ضریح باشم و انگشتانم پنجره های ضریح را در برگیرد ..(:💔