[🥀💔] دوهفته‌ازشهادت‌امیرم‌گذشتہ‌بود💔 تواتاق‌امیࢪنشستہ‌بودم داشتم‌گریه‌میکردم! گاهۍاوقات‌دلم‌بہ‌حال‌خودم‌میسوخت😔 چون‌خونه‌ما²طبقس‌علۍاصغرپایین‌خوابیده‌بود، نمیدونم‌چطورشدکه‌اومدبالا..🚶‍♂ منوتواون‌حال‌دیداونم‌گریه‌میکرد😭 بهش‌گفتم‌مامان‌میخوام‌یه‌چیزی‌بهت‌بگم🙂 گفتم‌داداشت‌رفتہ‌پیش‌حاج‌قاسم.. پیش‌خدا.. -مامان‌ینی‌دیگه‌داداش‌ندارم؟😳 +نه‌پسرم‌داداش‌دیگه‌رفته پیش‌سردارسلیمانی‌وخدا😭 بازبون‌بچگونش‌شروع‌کردبه‌گریه‌وگلایه‌کردن‌ازامیر🙃💔 میون‌گریه‌هاش‌میگفت‌مگه‌من‌چندتاداداش‌داشتم‌ مامان؟؟؟ مگه‌من‌تنهانبودم؟ مگه‌داداش‌منودوست‌نداشت؟؟ مگ‌داداش‌نگفت‌تودرس‌بخونےبرات‌جایزه‌میگیرم؟!😭 مگه‌داداش‌قول‌نداده‌بوداومدنےمنوببره‌شهربازۍ؟!😔🌸 تاصبح‌دا‌شت‌گریه‌میکرد.. ینی‌انقدگریه‌کرده‌بودازنفس‌افتاده‌بود💔! آوردیمش‌دکتربهش‌ارامبخش‌زدن‌یه ذره‌حالش‌بهترشد🌿•! الانم‌که‌الانه‌شبی‌نیست‌که‌باگریع‌نکردن‌براداداشش.. باندیدن‌عکسای‌داداشش.. بخوابه((: همیشہ‌هم‌بهانشومیگیره.. ینۍانقدخستمون‌کرده... همش‌میگہ‌ینۍانقدبهشت‌خوب‌بودکه‌داداش‌ تنهامون‌گذاشت؟؟💔