پیشنهاد میشه که: یه داستان آموزنده بخونید 😉 👌🏻 🔆دست غيبى هنگامى كه امام سجاد (علیه السلام ) را با بازماندگان شهداى كربلا، به صورت اسير به شام نزد يزيد آورند، يزيد در گفتارى به امام سجاد (ع ) گفت : پدر و جدّت مى خواستند امير بر مردم بشوند، شكر خدا را كه آنها را كشت و خونشان را ريخت )). امام سجّاد (ع ) فرمودند: همواره مقام نبّوت و رهبرى ، مخصوص پدران و اجداد من بود، قبل از آنكه تو به دنيا بيائى . هنگامى كه امام سجّاد (ع ) خود را به پيامبر (ص ) نسبت داد، (و به يزيد فهماند كه ما بجاى پيامبر (ص ) و جانشين او هستيم ) يزيد به جلواز خود (يعنى يكى از جلادان خونخوار خود) گفت : اين شخص (اشاره به امام سجّاد عليه السّلام ) را به بوستان ببر و در آنجا قبرى بكن ، و او را بكش و در آن قبر دفن كن . جلواز، امام را به آن بوستان برد و مشغول كندن قبر شد، و امام سجّاد (ع ) در اين حال نماز مى خواند، هنگامى كه جلواز تصميم بر قتل امام سجّاد (ع ) گرفت ، دستى در فضا پيدا شد و چنان به صورت او زد كه جيغ كشيد و به زمين افتاد و هماندم جان داد. خالد پسر يزيد، وقتى كه جلواز را چنين ديد، با شتاب نزد پدر آمد و جريان را خبر داد، يزيد دستور داد كه او را در همان قبرى كه براى امام سجّاد كنده بود،به خاك بسپرند، و امام را از آن بوستان آزاد نمايند، و هم اكنون محل حبس امام سجّاد (ع ) در آن بوستان ، مسجدى شده و ياد آور خاطره داستان فوق است . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى پیشنهادم @Pishnahad_man