سالها پیش فردی با خیالاتش حرف میزد وبرای خیالاتش دوستی داشت.وهمین خیالاتش بود کعه‌اورا به جایی رساند ... باهم یه روز یه پیرمردی از کنار مردی رد میشود مرد میگوید:«چقدر شکسته شده ای دوست من! پیرمرد میگوید:«مگر من شمارا می شناسم؟! مرد میگوید دوران دبیرستان بهترین دبیر من بودی شما وهمچنین بهترین دوست.من درس نمیخواندم ولی شما بایک جمله کاری کردی که من الان بشوم متخصص قلب ،در بهترین دانشگاه قبولی بیاورم ،رتبه یک کنکور شوم.🙏😭 جمله این بود:«هروقت توانستی کاری کنی که عقربه های ساعت مچی دست شهروندان کشورت از خارج وارد نشود آن وقت فردی هستی که خداااا بهت نگاه میکنه!! پیرمرد گفت :«چی متوجه نشندم ؟!چیزی گفتییی؟؟ مرد دوباره جمله را گفت بازهم پیرمرد گفت:«اگر کاری بامن نداری بروم ... فهمید آلزایمر با فشار بالایی را دارد.مرد گفت:«هروقت توانستم هوش این انسان را سر جایش بیارم پس فردی هستم که خدایم به من نگاه می کند. گذشت..... سه ماه بعد مرد حالش خوب شد.انگار معجزه بود.حرف هارا به خوبی به یاد میسپارد.وقتی پیرمرد از گذشته اش تعریف کرد دکتر فهمید اصلا او دبیر نبوده است ‌واورا اشتباه گرفته بود. دکتر گفت:«من با پیرمرد خیالی خود حداقل شصت سال فاصله سنی داشتم ...