#قسمت_3
چشمام گرم شد و خواب رفتم..
خواب دیدم دارم وسایلمو اماده میکنم ک برم عروسی وسایل ارایشی برداشتم بدو بدو رفتم تو یکی از اتاقای خونه پدربزرگم نشستم تا دستمو میبردم نزدیک ک ارایش کنم یکی منو صدا میزد. و منم میرفتم چندین بار این اتفاق افتاد و منم قید ارایش کردنو زدم خیلی خسته شده بودم چون همه جا رو خودم برا عروسی تمیز کرده بودم عرق از سر و صورتم میبارید و لباسام ازرنگ مشکی ب سفید تبدیل شده بودن خیلی کثیف بودم خاک رو لباسام نشسته بود..
دیدم لباس هم برا عروسی ندارم ک بپوشم و چیزی تا شروع عروسی هم نمونده بود خسته و کوفته رفتم ی گوشه ای از همون اتاق کز کردم طبق همیشه دستامو دور پاهام حلقه کردم و سرم روی پاهام گذاشتم و اروم اروم چشمامو بستم بعد از چند دقیقه یا ساعت دقیق نمیدونم ک چشمامو باز کردم دیدم ی جای دیگه هستم و اون لباس کثیف هم تنم نیست خسته هم نبودم بلند شدم و با چشمام اطرافم رو دید زدم قدم های کوچیکم رو برداشتم و همینطور مستقیم جلو رفتم خوب ک اطرافم رو نگاه کردم فهمیدم ک توی گلزار شهدا و قبرستونم خیلی هوا روشن بود خیلی زیاد همینجور ک داشتم اطرافم رو نگاه میکردم یهوووو🤦🏻♀️
ادامه دارد...
☆~☆~》💖🌸《~☆~☆
@shahidesarboland
☆~☆~》💖🌸《~☆~☆