10.34M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
🥀قسمت بیست و سوم... روایت بسیجی مدافع حرم🥀 هر هفته جمعه ها آشپز سوری و نیروهایش رابه شهرتدمور می بردم و آشپز و نیروهای جایگزین با خود می آوردم روز عید غدیر سال ۹۶ صبح حرکت کردم به سمت تدمور حدود ۲۰ کیلومتر از پایگاه فاصله گرفته بودیم که طوفان شن شروع شد و باعث این شد کمی مسیر را گم کنم چند کیلومتری که جلوتر رفتم متوجه آن شدم که کاملاً از مسیر اصلی خارج شدیم از ماشین پیاده شدم و اطراف خود را نگاه کردم تا چشم کار میکرد بیابان هیچ نشانه‌ای وجود نداشت حدود دو ساعت است که در بیابان گم شدیم ناگهان متوجه ساختمانی در میان بیابان شدیم که پرچم کشور سوریه روی آن بود وارد آن شدیم ولی آنجا را ارتش تخلیه کرده بود الان نزدیک به ۷ ساعت است که در بیابان گم شدیم و شبکه بیسیم هم وجود ندارد کمی جلوتر که رفتیم چادر عشایر را دیدم و بسیار خوشحال شدم با سرعت بیشتری به سمت آنها رفتیم نزدیک به پنج چادر و یک پیرمرد که به سرعت به سمت چادرها می دوید قبل از رسیدنش به چادرها رسیدیم به آن پیرمرد و خوشحال از اینکه یک نفر را برای پیدا کردن مسیر میبینم هیچ موقع از دیدن چهره انسانی وحشت نکرده بودم ولی آن لحظه با دیدن صورت این پیرمرد ترس بدنم را فرا گرفت چشمانی که از آن انگار خون جاری است و جوش ها و تاول های بسیار زیاد روی صورت نگرانی و هراس در چهره‌اش در حال سلام کردن بودم که ناگهان آشپز سوری محکم روی پای من زد و مرا متوجه خیمه ای کرد که با وزش باد ورودی آن بالا و پایین میرفت و تویوتا ای که توپ ۲۳ روی آن بود... ادامه رفتن به جبل القراء کانال روایت مدافعان حرم 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2704736628C81c3ab3aa4