روز تشییع شهید ریحانه روی پایم نشسته بود، ما گریه میکردیم، گفت مامان شما میگویید که دوست بابا شهید شده، پس چرا روی این تابوت عکس بابا را زدند، گفتم ریحانه جان ،بابایی شهید شده..
با صدای بلند داد زد بابایی من شهید شده و با صدای گریه ریحانه همه به هقهق افتادند😔
در گوش ریحانه گفتم ریحانه جان پای بابا را میبوسی، گفت مامان چرا خودت نمیبوسی، گفتم آخه تو این جمعیت خجالت میکشم، خم شد و دو تا بوسه از پای مهدی برداشت، آمد در بغلم و گفت مامان یه بوس از طرف خودم یکی هم از طرف شما...😔
ریحانه از شدت گریه داشت جان میداد میترسیدم سراغ سر بابا را بگیره گفتم اگر گفت میخواهم صورت بابا را ببینم چه کنم😢
برادرم ریحانه را از جنازه دور کرد وگرنه همانجا جان میداد...
من در آن لحظه گفتم خدایا در خرابه چه گذشت
یا رقیه خاتون ادرکنی