شهید بلباسی جمعه متولد شد و جمعه هم به شهادت رسید.»
وقتی از خاطرات نوجوانی و مدرسه محمدش میگوید آنقدر برایش زنده و حاضر است که ناخودآگاه لبخند از لبانش نمیرود: «در دوران مدرسه، بچه درس خوانی بود و البته استعداد هم داشت. وقتی دیپلم گرفت گفتم محمد جان برای دانشگاه هم امتحان بده. گفت مادر برای امسال دیر شده چون یک ماه دیگر کنکور است. اما من گفتم توکل کن به خدا پسرم، بنشین و این یک ماه را درس بخوان. این مدت کمی که فرصت داشت برای دانشگاه خودش را آماده کرد اما با همه مشغلهاش نماز جمعه اش ترک نشد.
مادر ابتدا موافق رفتن پسرش به سوریه نبود، پدر محمد تازه فوت کرده بود و محمد با وجود داشتن سه بچه همیشه در ماموریتهای مختلف راهیان نور و اردوهای جهادی بود: «چند روز قبل از سفرش به سوریه یک شب شام رفتم خانهشان. بعد از خوردن غذا گفت مامان میخواهم بروم سوریه. مخالفت کردم و گفتم نه، تو ۳ تا بچه داری، دائما هم که مأموریتی. پدرت هم تازه فوت کرده و باید بمانی پشتیبان من باشی. همسرت هم درست است حرفی نمیزند ولی خسته شده، تقصیر هم نداره. من نمیگویم نرو ولی الان وقتش نیست. یک مدتی پیش زن و بچهات بمان، حداقل آنها تو را ببینند بعد برو سوریه. آن موقع حرفی نزد و فقط خندید. نگو همه کارهایش را انجام داده و آماده رفتن بود. شب که رفتم خانه خواب وحشتناکی دیدم. صبح به محض بیدار شدن زنگ زدم بهش و گفتم مادر شیرم حلالت باشه هر جا بخواهی بروی آزادی. خندید و گفت چه شده؟ گفتم هیچی، خواب دیدم اما هر چه اصرار کرد برایش تعریف نکردم. همان روز رفته بود تهران که اعزام شوند اما من خبر نداشتم.»
«خواب دیده بودم شهید آوردند و گذاشتند جلوی من. سلام میکنم و میگویم خیلی خوش آمدی پسر اما از کجا آمدی؟ و همینطور با شهید درد و دل میکردم. یک درخت پر از شکوفه آنجا بود، به شهید گفتم: این درخت برای کیست؟ گفت: برای شما. گفتم: من که درخت نداشتم! گفت: چرا این درخت برای شماست».
مادر ادامه میدهد: «محمد نیروی ستادی سپاه بود و لزومی نداشت برای جنگ برود، منتهی خودش خیلی علاقمند بود. دوستانش که از جنگ آمده بودند میگفتند کارهایی که او میکرد هیچکداممان جرأت انجام دادنشان را نداشتیم. یکی از همرزمانش با گریه تعریف میکرد: «محمد روزی ۷، ۸ بار یک مسیر را بین دو تا تَل که فوقالعاده در تیررس دشمن بود و خطر داشت میرفت و میآمد، خرید میکرد، تجهیزات میخرید و یا مجروحینی را جا به جا میکرد که ما از اوضاع وخیمشان حالمان بد میشد. راهی سخت که ما شاید یک بار هم نمیرفتیم».
فرزند هر چند سالش که باشد کیف میکند از تعریف و ناز کشیدن پدر و مادر و مادر و پدر قند توی دلشان آب میشود از خریدن ناز فرزند: وقتی رفته بود سوریه هر وقت به من زنگ میزد خیلی نازش را میکشیدم و میگفتم محمدِ دلاورِ من، پسرِ من، پسرِ شجاع من، پسرِ رزمندهِ من! میگفت مامان دیدی بابا رزمنده بود من هم بالاخره رزمنده شدم؟ ولی ناراحت نباشیها اینجا هیچ خبری نیست، میخوریم و میخوابیم. به شوخی میگفتم اگر خبری نیست پس چرا میگویی دعا کنم به شهادت برسی»؟!